محبوب‌ابدی
محبوب‌ابدی

محبوب‌ابدی

امتحان فلسفه

یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه:

امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه...!

بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه:

با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره؟!

دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه...

بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد...

روزی که نمره ها اعلام شده بود، بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود !

اون فقط رو برگه اش یه جمله نوشته بود:

.

.

.

.

کدوم صندلی ؟

لایحه پیشنهادی آنی جهت حمایت از خانواده

راستش ما دیدیم مجلس خیلی وقت است دارد با دو واژه «ازدواج مجدد» و«ازدواج موقت» بازی می کند و توی سر خودش می زند تا بگوید من به فکرحمایت از خانواده هستم. کسی هم نمی گوید این چه جور حمایتی است که فقط دو جور ازدواج خشک و خالی را در برمی گیرد، تازه همان دو تا را هم مدت هاست زورش نمی رسد تصویب کند 

انواع ازدواج‌های پیشنهادی: 

*   ازدواج مسلم: ازدواج اول که حق مسلم هر مردی است.


*
ازدواح مفرح: مردی که ازیکنواختی زندگی با همسر اولش خسته شده است، برای تفریح زن دیگری بگیرد.


*
ازدواج موجه: چرا مردی که زن اولش بچه دار نمی شود یا بیماری دارد، به بهانه های واهی مثل مردانگی و انسانیت و تن دادن به قسمت و صبر در امتحان الهی، به پای او بماند؟ موجه است که در این هنگام هرچه زودتر برای ازدواج بعدی اش اقدام کند.
*
ازدواج متمم: مرد ببیند چه صفات زنانه ای را دوست داشته که زن اولش ندارد. بعد زنی بگیرد که آن صفت ها را داشته باشد.


*
ازدواج مثلث: مرد تقوی پیشه کرده و به سه زن قناعت نماید.


*
ازدواج مربع: مرد تمام چهار زنی را که شرع به او اجازه می دهد بگیرد.


*
ازدواج ملون: مرد چهار زن بگیرد: سفید پوست، سرخ پوست، سیاه پوست و زرد پوست.


*
ازدواج منظم: مرد هر شش ماه یک بار زن بگیرد.


*
ازدواج میسر: مرد هر زنی را که برایش میسر است بگیرد.


*
ازدواج مشبک: مرد یک شبکه هرمی ازدواج راه بیندازد. به این معنی که هر زنی گرفت، آن زن،چهار زن دیگر را هم به او معرفی کند و او همه آنها را بگیرد.

حکایت

حکایت درویش و ده

درویشی به در دهی رسید جمعی کدخدایان را دید آن جا نشسته. گفت: مرا چیزی دهید وگرنه به خدا با این ده همان کار کنم که با ده دیگر کردم
ایشان بترسیدند. گفتند : مبادا که ساحری باشد که از او خرابی به ده ما برسد. آن چه خواست بدادند. بعد از آن پرسیدند که : با آن ده چه کردی؟ گفت : آن جا چیزی خواستم ندادند به این ده آمدم ; اگر شما نیز چیزی نمی دادید این ده را رها می کردم و به دهی دیگر می رفتم!


حکایت سلطان محمود و طلخک

سلطان محمود غزنوی به طلخک گفت که تو با این جامه یک لا در سرما چه می کنی؟ که من با این همه جامه می لرزم؟ گفت : ای پادشاه تو نیز مانند من کن تا نلرزی. گفت : مگر تو چه کرده ای؟ گفت : هر چه داشتم را در بر کرده ام!


حکایت دانشمند و نامه

فاضلی به یکی از دوستان صاحب راز خود نامه می نوشت. شخصی پهلوی او نشسته بود و به گوشه ی چشم نوشته ی او را می خواند. بر وی دشوار آمد بنوشت: اگر در پهلوی من دزدی ننشته بودی و نوشته مرا نمی خواندی همه اسرار خود را بنوشتمی.آن شخص گفت والله مولانا من نامه تو را نمی خواندم. گفت: ای نادان پس از کجا دانستی که یاد تو در نامه است!


حکایت سقف خانه

شخصی خانه ای به کرایه گرفته بود. چوب های سقف آن بسیار صدا می کرد. صاحب خانه را خبر دادند تا مگر مرمتش کنند. او پاسخ گفت: چوب های سقف ذکر خداوند می کنند. گفت: نیک است اما می ترسم که این ذکر به سجود بینجامد!


حکایت دزد و صاحب خانه

دزدی به خانه ای رفت. چیزهایی یافت آنها را بست و در گوشه ای گذاشت و به اتاق های دیگر رفت. در این هنگام صاحب خانه بیدار شد وبسته را برداشت و مخفی کرد. دزد برگشت و بسته را نیافت. رو به صاحب خانه کرد و گفت: حالا خودت انصاف بده دزد منم یا تو!


حکایت ساده لوح و پول

ساده لوحی را در بیابان دیدند که با اوقات تلخی جای جای زمین را می کند و چیزی را جست و جو می کرد. از او پرسیدند: چه کار می کنی؟ پاسخ داد: پولی را در این زمین دفن کردم. اکنون آن را هر چه بیشتر می جویم کمتر می یابم. گفتند: مگر وقتی آن را دفن کردی برایش نشانی نگذاشته بودی؟ گفت: چرا؟ پرسیدند: نشانی چه بود؟ گفت: لکه ی ابری که روی این نقطه از زمین سایه انداخته بود


حکایت لباس انیشتین
انیشتین زندگی ساده ای داشت و در مورد لباس هایی که به تن می کرد بسیار بی اعتنا بود. روزی یکی از دوستانش از او پرسید: استاد چرا برای خودتان یک لباس نو نمی خرید؟ انیشتین لبخندی زد و پاسخ داد: چه احتیاجی هست؟ اینجا همه مرا می شناسند و می دانند من که هستم.تصادفا پس از چند ماه همان دوست در شهر دیگری با انیشتین رو به رو شد و چون همان پالتوی کهنه را به تن او دید با حیرت پرسید: باز هم که این پالتو را به تن دارید. انیشتین جواب داد: چه احتیاجی هست؟ اینجا که کسی مرا نمی شناسد