نوشته شده توسط : محمد جواد ربیعی

این که نشد وبلاگ نوشتن.یه روز بیای یه چیزی بنویسی و بعد بری یه سال دیگه برگردی که هی ملت من به روزم.همه این ها رو میدونم و متاسفم.از همه کسانی که من را لایق دونستن و دعوت کردن معذرت میخوام که نشد به نوشته هایشان سری بزنم.ولی نوشته خیلی از عزیزان را خواندم ولی نظر ندادم.همه اینها علتش بیکاری و بی عاری و نداشتن انگیزه است.من مریضم.بیماری من مربوط به تلویزیون و کاناپه می شود که دائم رویش لم میدهم و فیلم میبینم و از همه عالم بیخبرم.حالا که بحث فیلم شد اخیرا فیلم عیار 14 را دیدم و لذت بردم.اگر ندیدین توصیه میکنم ببینید به خاطر داستان سر راستش و بخاطر ترس و اضطراب پنهان در آن که لذیذ است.در هجوم این همه ابتذال و اشغال در سینما که خدا رو شکر سالهاست به انجا نمی روم انگار نعمتی بود.میدانم که فیلمش به ماهها قبل مربوط میشود اما ارزش باز دیدن را دارد.

نوشته پایین میخواست داستان باشد .اگر لایق نظرتان بود و ارزش مصرف انرژی و برق را داشت خوشحال می شوم نظرتان را بدانم:

ژولیتا نام گیاهی است که در هیچ کجا می روید.یک قطره از سم برگ این گیاه قادر است یک گله فیل را ظرف چند صدم ثانیه از پای در آورد. ژولیتا نام گیاهی است که در هیچ کجا می روید و من یک نمونه ان را دارم در حیاط کوچکمان کنار ان درخت مو که همیشه یک گربه ماده کنارش لم می دهد.کنار مویی که یک گربه کنارش عشق بازی می کند.راز کشت این گیاه را یک فرشته به من گفت .در همان شب که گربه کنار مو خوابیده بود، فرشته سوار یک جاروی قدیمی بود و یک کلاه منگوله دار به سر داشت.تمام جزییات ان شب را به خاطر دارم ، حتی یادم می اید یک خال گوشتی سمت چپ بینی اش روییده بود و به من گفت آن را کنار ان مو بکارم و حالا سبز شده است.ژولیتا تنها گل زیبایی است که در هیچ کجا می روید و من هر شب یک لیوان از عصاره این گیاه را می نوشم ولی هرگز نمرده ام.گاهی فکر می کنم شاید سمش به انسان کارگر نیست .نمی توانم از کسی راجع به این گیاه بپرسم چون ژولیتا نام گیاهی است که در هیچ کجا می روید و شاید دیگر کارایی چندانی ندارد.باید روشهای دیگری را امتحان کنم ، روشهای که با شرایط قرن جدید سازگار باشد اما هر روشی که فکرش را بکنید را تجربه کرده ام ،انگار نیروی عجیبی مانع از آن است که که کار تمام شود.تمام ساعات شبانه روز را به آن فکر میکنم اما انگار طبیعت و انرژی های مخوف آن می خواهند من زنده بمانم.حتی به آن گربه ماده کنار ان درخت مو که با هر کس که بخواهد می خوابد نیز مشکوکم.دیگر می دانم اگر من نباشم تمام نظم کائنات از هم خواهد پاشید.چطور ممکن است ژولیتا که می تواند یک گله فیل را بکشد از پایان بخشیدن به زندگی من عاجز باشد.همیشه به این موضوع فکر می کنم و از ترس ماندن ، هرگز سکه ای در صندوق هایی که برای نجات انسانه طراحی شده است ، نینداخته ام.حتی یک سکه ،می ترسم همان یک سکه مرا از آخرین خطر سرنوشت رهایی بخشد.انتظار می کشم و به همه انسانها حسادت می کنم که هر روز از عادت سکه و صندوق اطاعت می کنند ولی با اولین خطر ابتدایی و کوچک از پای در می آیند.با حسرت از پیاده رو ها می گذرم از کنار آدمها به آرامی می لولم چشمهایم را می بندم و بی هدف از عرض خیابان رد می شوم و فکرم دوباره تا راز کائنات بالا می رود که انگار تمام این مدت با من شوخی می کرده است.برخورد....با یک وسیله آهنی عظیم الجثه ! به هوا پرت می شوم به ارتفاع چهار متر.در مسیر بازگشت به زمین دوباره به فکر فرو می روم به ژولیتا و ،روش هزاره جدید و به کائنات فکر می کنم.جمجمه ام به طبل خیابان ضرب می زند.خونی از گوشه لبها یا از گوشم بیرون نمی جهد.مردم دورم حلقه می زنند، زیر چشمی همه را زیر نظر دارم،برای نجات از سرنوشت منتظر انداختن سکه ها هستند.باران سکه ها شروع می شود .درد حاصل از برخوردشان را با صورتم را حس می کنم.انگار می خواهند برای زنده ماندنشان مرا بکشند.مثل شیطانی شده ام که با سکه رجم می شود.مغزم انگار از قبل سالم تر است اما مردم دست بردار نیستند.نمی توانم برایشان توضیح دهم که ژولیتا نام گیاهی است که در هیچ کجا می روید.مردم پراکنده می شوند.برمی خیزم غبار سکه ها را از روی تنم می روبم.به خانه برمی گردم.ذهنم فرتوت و خسته است . روزنامه ای را روی اتاقی که هیچ چیز در ان وجود ندارد پهن می کنم.رویش دراز می کشم.سقف به من خیره مانده است.چند ساعتی می گذرد نگاهم را از سقف پس می گیرم و از گوشه چشم به روزنامه ای که رویش افتاده ام نگاه می کنم.جمله ها را می خوانم کلماتش انگار جان می گیرند و به پرواز در می آیند.کلمات با ترتیبی باورنکردنی دور سرم می رقصند.جملات در هوای اتاق به شکل یک طناب در می آیند و به هر طرف سرک می کشند.طناب دور گردنم می پیچد و فشار می آورد.حلقه طناب تنگ می شود نفس کشیدن سخت تر.می دانم این روش دیگر کار ساز است.در تمام تنم احساس راحتی عمیقی می کنم.می شود به راحتی آن جمله که دارد گردنم را سیاه می کند خواند: ژولیتا نام گیاهی است که در هیچ کجا می روید.



:: بازدید از این مطلب : 227
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : شنبه 9 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد جواد ربیعی
انگار سالها نبوده ام.امدم با چند شعر کوتاه با شما باشم.اگر لایق نظرتان بود لطفا به ترتیب شماره هر شعر نظر بدهید:

۱-

باران زخمی

رود مضطرب

مرداب خسته

عقابی بر شانه کوه گریه می کند

۲-

ساحل عاشق شد

و نهنگ به گل نشست.

۳-

باران

با اشکهای من که بر بخورد

تنها ابر ها می فهمند

که دست اخر را باخته ام

دست تو را

۴-

تیک تاک کفشها قطع می شود

راس ساعت تو

گرمایت را حدس می زنم

پشت دری ایستاده ای

که سالهاست نزاییده

بیا و بگذار

تنهایی در انتظار ما

بمیرد

 



:: بازدید از این مطلب : 250
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 9 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد جواد ربیعی

خبر های خوب کم نیستند.باید به دنبال خبرهای خوب رفت.پی خبرهای خوب رفتن کار من نبود ، اما گاهی خبر های خوب تو را می یابند و تو می فهمی همیشه خدایی هست همین نزدیکی و دستهای دعایت را می بیند حتی اگر بوی نان بدهند و  بوی گناه! این ماه که گذشت خبر های خوبی شنیدم و خوشحالم بابت خدایی که دارم.از خبرهایی که مربوط به خلوتم میشود که بگذریم. می خواهم چند خبر فرهنگی را بازگو کنم.شاید تا کنون از آنها مطلع هستید ولی گفتنش خالی از لطف نیست.اول آشنایی با وبلاگ ایلیای بزرگ به همت بانوی فرهیخته خانم پورمردان ، هدف این وبلاگ انتشار مجازی شعرهای خوب پارسی است که از همه انها که دستی بر آتش ادبیات دارند دعوت به همکاری کرده به آدرس "خوبان پارسی گو" که میتوانید ان را از لینک های همین وبلاگ بیابید.

دوم اینکه اگر اهل خواندن مجازی کتاب هستید میتوانید از http://ebooks.ketabnak.com بسیاری از کتابهای ادبیات اعم از شعر و داستان را بطور مجازی دانلود کنید.که من این کار را کردم اما به علت بیماری مزمن کم کاری و تنبلی هنوز هیچکدام را کامل نخواندم .اما نترسید اگر کتاب را دنلود کردید و حوصله خواندن ندارید میتوانید از http://audiobook.blogfa.com فایل صوتی کتاب دلخواهتان را رایگان دانلود کنید و گوش دهید .اگر حال گوش کردن هم ندارید والله من بی تقصیرم!

سوم اینکه مجلات خوب ادبی این روزها بسیار نادرند بهتر است بگویم به تعداد انگشتان دست هم نیستند اما از معدود مجلات خوب ادبی که هم واقعی اش را میتوانید بخرید هم مجازی اش را دانلود کنید البته یک شماره قبلش را مجله "نوشتا" است.میتوانید مطالب خوبتان را به مجله ارسال کنید.آدرس نوشتا برای دانلود رایگان www.neveshta.org است.

چهارم اینکه اگر دنبال یک مجموعه شعر می گردید که مدتها با متنش درگیر باشید ،(البته می دانم تا بحال آن را خوانده اید) من "در جستجوی آن لغت تنها" را پیشنهاد می کنم . به احترام مردی که چهل سال بر روی ایده اش ایستاد تا آن لغت تنها را بیابد لغتی که نمی آید.آری یدالله رویایی از بانیان شعر حجم .گمان می کنم آخرین کتابش که مجموعه ای از نوشته های گذشته و اکنون است شایسته درگیری ذهنی باشد.اگر نقد خوبی بر این کتاب سراغ دارید لطفا مرا هم مطلع کنید.

پنجم اینکه یک خبر بی فرهنگی هم بدهم حالا که تابستان تمام شده. چیزی که مدتها مرا آزار داده و خواهد داد.چقدر دردناک است که یک مرد مبتذل باشد.این روزها حتما دیده اید که بعضی آقایان نافشان را نشان مردم می دهند. بله "ناف"! آنهم چه نافی ؟! یک موجود سیاه سوراخ با موهای پیچاپیچ و تو در تو که عرق از سر رویش می ریزد.تازه این اولش است اگر برگردند و دولا شوند آنطرف بدن یک چاک که با کمربند به دونیم شده با همان توصیف موها که گفتم قابل رویت است.من نمی دانم دیدن ناف یک برادر با آن رنگ و مو چه لذتی نصیب بینندگان اتفاقی می کند،حالا جاهای دیگر ان برادر بماند که قابل مو شکافی نیست.اخه برادر مردم چه گناهی کردند شما شورت مارک خریدی؟

ششم اینکه در همان خوبان پارسی گو مدتی پیش شعری نوشتم اگر حالی بود و سر زدین نظرتان را دوست خواهم داشت.

هفتم اینکه اینکه این پست بسیار طولانی شد که مرا ببخشید اما حالا که تا اینجا امده اید این شعر موزون را زحمت بکشید و بخوانید اگر چه زیاد مدرن نیست و  بجایش دعا کنید کاش خداوند سیگار را عامل اصلی سرطان قرار نمی داد.باید اعتراف کنم این وبلاگ مثل یک تکه زمین مجازی ابا و اجدادی من است هرجا که باشم هر طور  که باشم روزی می ایم چیزی در آن می کارم .

تو را از دور می فهمم ،مرا از دور می سوزی

تمام گریه هایم را به بال ابر می دوزی

چنان از گریه ویرانم ،چنان درگیر چشم تو

که آه نیمه شبها را به گوش شب نیاویزی

صدایِ سیب ،حوا را ، اگر در باغ می رویید

به طعم ترشِ هر ساعت خدایم را نرنجانی

تماشا کن بهار اینجاست،بهار بی امیدِ تو

صدای سیب و طعم ترش ، تنم را خوب می دانی

طلوع هر سلام تو ،چو عکس ماه در آب است

میان گفتن و رفتن ، لبان آب می بوسی؟!

مکرر در هوایت گل، هجای سرخ بر باد است

پر از عطر نگاه تو ، مرا مغرور می نوشی

زمان در انحنای تو ، خمید از بار زیبایی

پر از ایثار شرم تو ،مرا از نور می سازی

تو را از دور می فهمم ، تو را از دور می نازم

مرا از دور می سازی، مرا از دور می سوزی

 



:: بازدید از این مطلب : 249
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 9 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد جواد ربیعی

این روزها که نبودم درگیر زندگی بودم.در گیر و گور زندگی شاعری کردن سخت است اما سختی شاید شاعرترم کند.این روزها که نبودم به همه دعوت ها پاسخ دادم اگر چه دیر.میدانید که غیبتم مجاز بود.به همه پاسخ دادم غیر انها که آدرسشان not found بود.نمی دانم چرا ، گناه من نبود .بارها سعی کردم و نشد.به گمانم انها که در persianblog عضو بودند نمیشد به دیدارشان رفت.اگر کوتاهی کردم مرا ببخشید.این عاشقانه تلخ را بخوانید و باز مرا ببخشید:

****

شب را بند انداختی

- ستاره های معلق در ارتفاع

کنارِ این ماهِ مجازی

که حوض را سوراخ میکند

رگم را می زنم ؛

ماهِ سرخ

پلنگ را قاعده می کند

تمامِ چشمهایِ تو

در من می وزد

این پیراهنِ آویزان از طناب

مرا کجایِ تو گم کرد؟

پلنگ هایِ مرده در سوراخ می گریند!

بگذارآسمان

بهانه ای را ببارد.

تو را تا ناکجایِ دقیقِ تنم می زنم

در قلبی که

مثل ساعت شنی

مرا می ریزد.

پایِ تمام کلمات جهان

گریسته ام

نامِ تو

هیچ کجا نبود

در هیچ کجایِ نامِ تو

زیسته ام ،

نامِ تو

چون دشنامی گرسنه

تمام مرا می جَوَد.

پشت گریه هایِ سنگ

چشمه ای مدفون بود

من در کجای پلکِ تو

پنهان بود!



:: بازدید از این مطلب : 217
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 9 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد جواد ربیعی

برای خانم مریم خالقی که نوشته بود : "برای کاش هایت دعا می کنم"

 

 

****

 

 

کاش هایمان

رنگ کاشی های مسجدمان گرفت

کبود؛

به رنگِ بیدار باشِ زخمی

که زبانش را نمی دانم

چشم هایم اما می دانستند

به اعتبار شانه هایت

هق هقِ بزرگ

در راه است.....



:: بازدید از این مطلب : 228
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 9 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد جواد ربیعی

از این پیشتَرَک ترانه می نوشتم برای صدای محسن عزیز که دیگر نیست .که رفته و صدای دو رگه و خش دارش را در چمدانی تلخ با خودش برده.کاش نمی رفت و این ترانه بی صدا نمی شد ، می دانم روزی صدایش همه گیر خواهد شد.آن روزها رفتند آن روزهای خوب.سالها گذشت و من این ترانه از گور دفتر قدیمی ام نبش کردم و دیدم چقدر دوستش دارم .کوتاه بود اما شبانه مقداری به آن افزودم.باز هم به همت محسن در ارتباطی تلفنی .اسمش را بانوی هفده سالگی گذاشتم که باید اعتراف کنم که این سن هر کسی را مبتلا به عشقی کرده وبعد پایانی تلخ آن را به خاطره ای محو ،از همین جا به محسن عزیز درود می فرستم که آن روزها هرچه می نوشتم با صدایش زیبا میشد و با ملودی ناخودآگاهش ، او با صدا زاده شده بود و برای خواندن.بی صبرانه می خواهم اولین آلبومش را بنوشم .کاش روزی بشود همه چیز را خواند .روزی باشد که من و محسن و محمد کارهای بزرگ بکنیم.این ترانه را به بلندیش،به زبان کودکانه اش ،به ناهمگونی وزنش و به هفده سالگیش ببخشید:

اولین دیدارِ کوتاه ، سرِ چار راهِ شلوغ

مثه یک لکنتِ گویا تویِ تندیِ بلوغ

اون نگاهِ نازنینت تویِ راهِ مدرسه

زیرِ بارون گم شدن تو پرسه هایِ وسوسه

اون روزا هی دلم می خواست تنِ تو رو بو بکشم

رو تنِ نیمکتایِ سرد ، دو چشمِ جادو بکشم

تنها می خواستم لحظه هام از جنسِ نابِ تو باشن

با اون غرورِ بچگی دست توی موهات بکشم

انارِ تُردِ تنِ تو بغل بغل نوازشم

تو هراس و دلهره پر از جنون و خواهشم

****

شبانه گناهِ ما ، حادثه ای ساده نبود

شبِ گریه های با هم ، شبِ پُر ستاره بود

شبِ لحظه های معصوم ، فرصتِ نابِ تنِ تو

شبِ حسرت کُشِ روشن ، پُر شد از شرمِ من و تو

****

اما اون پرنده ی بد توی چشم تو پرید

اولین بغض حسادت روی گونه هام چکید

عقربِ ساعتکا پوستِ غزل رو می گزید

گذر از این شبِ سرد نفسامو که بُرید

حالا بی تو زیر بارون با یه مشت کبریت خیس

سیل سیگارایِ حسرت مرهمِ دردِ تو نیس

****

این همه ردِ پای تو، تو خاطراتِ سردِ من

اون همه بوسه ی غلط رو گونه هایِ دردِ من

پیِ عطرِ تنِ تو، تو کوچه ها قدم زدن

تویه کوچه ای که نیستی، سهمِ یک رویا شدن:

رفتن و رفتن و رفتن،تا تَهِ  دلواپسی

تا تَهِ اونجا که نیستی ، پُر شدن از بی کسی

لحظه لحظه کوچه ها از جنسِ نابِ تو شدن

زیرِ تیرکِ چراغ، منتظرِ شب نشدن

به تو آغشته شدن،تو هوایه تلخ پاییز

خیسم از حسرتِ بدخیم، از تمام کوچه لبریز

****

حالا تو نیستی و تنهایی بد، مرگو تو گوشم میخونه

واژه تا غزل شدن عطر تو رو کم میاره

از سرابِ خوبِ چشمات قصه گفتن کارِ من

تو حریقِ سردِ این کوچه شکستن کارِ من

کارِ گریه کارِ ایثار، کار تلخِ انتظار

واسه این رویایِ پَر پَر،،تمامِ کوچه یک دیوار

****

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 233
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 9 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد جواد ربیعی

* شعری با جمله های بلند ،امیدوارم این تجربه را به فال نیک بگیرید:

مثلِ کودکی که خودش را خیس می کند از ترس باران که بیاید ببرد عروسکهایش را در خواب شده ام شبی که مردی زنش را خشک می کند از گریه های واپسینِ خداحافظِ صبحی که زنی باران می شود بوسه هایش بر مردی که : سلام!

شده ام همه چیز و همه کس را نیز اما تو....نمی شود تو شد تا می شود از تو من نمی شود از تو اما روی توشک به جرم شَکِ تو خیس می شود از بارانی که بیاید ببرد عروسکهایِ کودک را در خواب!

من به تو مربوطم وقتی حروف ربط دستهایِ مارا در حماقت آینه هایِ موازی تماشا می کنند.


* و این هم عاشقانه ای کوتاه:

عریان که می شوی

چراغی در من راه می رود

سرخ شدیم

و به زیر برگها رفتیم

برگها سرخ شدند

پائیز ما را دید

و به کلاغها گفت

غارغار یعنی کسی صدایمان را نمی شنید

پائیز به ابرها دروغ گفت

چراغ خاموش شد

باران آمد

دیگر تنها نبودیم

عریان که می شوی

باران هم می آید!




:: بازدید از این مطلب : 220
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 9 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد جواد ربیعی

این شعر را مانند فیلمنامه ای نوشتم که هر لحظه زبانش تغییر می کند.ممکن است جاهایی جملات ساده و غیر شاعرانه باشند،بدون تصویر و ساکن ،اما همه آنچه بود که از من گذشت مثل خاطراتی که با من زاده شدند و با من امتداد یافتند.انسان در وجود خودش تنهاست،هیچکس شبیه او نمی شود.اما بعضیها خودِ هیچکس اند.من هیچکس را یافته بودم.در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد من با نخستین نگاه تو آغاز شدم(شاملو).

******

یادهایِ لال

عریان؛

در من می رقصند:

بندِ ناف

شمارۀ سلول:1359

- تو آزادی!

و شاید تو

سَر از پایم نمی شناختی

همان پاها

و من حجم ساقهایت را

خواب می بُردم

و دلم برایت می سوخت

با سکه هایی که سکسکه داشتند

نمی شد با تلفن صحبت کرد

وگرنه می گفتم

می گفتم من حالم پسادیازپامیست

و کروموزوم های پدریم

خمار!

از دیوارۀ سیبستان زاده شدی

با سَر!

تلخ بود بادام چشمهایت

و سی سال خلط آورتر

از لحظه ای که مادر.........

مادر

از خاطرۀ میلادم

هنوز نماز می گزارد

و می نالد از ساق پرستاران

که برهنه بود

من هنوز نمی دانم

پرستار چه نوع کلمه ایست

و"می پرستم" بختم را که تو

پرستار نیستی!

و او فکر می کند

همۀ پروانه ها

فاحشه اند

من اما

دلم برایشان می سوزد

از سر تا همین پاهایی که

با آنها زاده شدم.

***

گربه ای خودش را لیسید

من با تو آشنا شدم

فاصله ها

خمیازه می کشیدند

سبد سبد گربه!

من وتو

"تا کجا را"

پیدا کردیم

در روزی که از آسمان

احتمال یک" / "

بین ما می رفت

تو پلیور بُزاقی پوشیده بودی

و من چشمهایم تهوع داشت؛

می آغازیدم

مکیدن سلولهایت را

در گهواره ای با پرده های آبی رنگ

و تو آسم گرفته بودی!

پستانهایت

چون بیضه های متلاطم اسبی زخمی در فرار

به ساعتِ کلاغِ شب

نه! تَبَش پایین نمی آید این فرار

پایین نمی آید

دست های تو مرداد بود

و تابستان منقرض من

از موهایِ تو می ریخت

پنجه ی جنوب

از پنجره تن تو سَرَک می کشید

به هاي و هويِ زنان داغدار !

اسبی در زخمهایش نماز خواند.

***

یک لحظه "تو"

در چشمم گذاشتم و. . . . .

و می روم ؛

شعرم تا آخرش تو را می کُشد

برای رفتنت

از من و از بین

یکی را انتخاب کن!

شعرم خودش را نوشت

بارانِ " / "

//////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

///////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

///////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

برگهوارۀ پرده هایِ آبی رنگ.



:: بازدید از این مطلب : 197
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 9 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد جواد ربیعی

این شعر برای من ترانه ایست و خاطره ای بسیار قدیمی،احساسی که در انست برایم تازگی دارد تا همیشه و هنوز.دارد دلم تمام تو را گریه کرده است:

خسته ام!

با چشمهای تو اما بیدار می مانم

پلنگ میشوم و تا ماه می رویَم!

دستهایت طلوع می کند

و سایه ام زیبا می شود

***

با دستهایِ تو

لبهای یهودا را سرخ می کشم

وتاریخ را می بخشم.

من صدایم درد می کند

و با لبهایت برای همه مریم های دنیا

آواز می خوانم

                تا کولی وار برقصند!

با لبهایت

بجای همه عروسک های دنیا

لب می زنم

                حرف می زنم

                               من حرف می زنم!

***

حدس دامنت در باد

غرورم را خنک می کند

به کوچه هایِ بی تو می زنم

بغضی سمج

که انگار کاهن کوچه است

تکفیرم می کند

و زمزمه های تو را از من می دزدد

لبهای تو از یاد می رود.

یادمانِ لبهای تو در کوچه هایِ باد

سیلِ کوچه های ِگیج در رگهایِ من!

در جمجمه ام باران گرفت.

ثانیه ها تابوت می زایند

تابوتها وزن سکوتت را می فهمند

و سیاه را

بر دیواره ها می گریند.

***

می رَقصَمت!

این را از تاول کوچه

زیر مرگ گامهایم

خواهی دانست.



:: بازدید از این مطلب : 192
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 9 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد جواد ربیعی
 

چشم هایت کامل است

رگ هایم بالا می آید؛

تو در من شناوری

غرق می شوم،آبی می سوزم

و خواب می بینم به پاییز شیر می دهی

از اوج تو می افتم و

با دروغ های لکنت گرفته

خوشبختی را دف می زنم:

((شدم آن خوابی که هر شب تو را می بیند))

شعر بی کاغذ!

می خواهم

می خواهم گیسویت را نفس بکشم

با هرم هوایی که

پلک آفتاب را سوزن می دوزد.

مبادا موهایت را باز کنی

از عزای شهر می ترسم

بگذار با موهایت قصه ببافم:

برای فتح تو در ماه برنج می کارم

و برای آرزوهایت هرچقدر که بخواهی

شمع می دزدم.

تورا حدس می زنم

تو بوی دفترم را می دهی

از لبهایت برف می بارد

یخ اندامت را اعتراف کن!

تا تمام تنم بر مدار تو بچرخد

و این گام های گیج در دندان هایت

برسد به قطب شمال

به لب های تو!



:: بازدید از این مطلب : 167
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 9 بهمن 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد