محبوب‌ابدی
محبوب‌ابدی

محبوب‌ابدی

حاجی فیروز

پسر کوچک به پدرش گفت :    

پدر! دیروز در خیابان حاجی فیروز را دیدم.  

بیچاره! چه اداهایی ازخودش درمی‌آورد تا مردم به او پول بدهند.  

ولی پدر! من ازاوخیلی خوشم آمد. 

 نه به خاطر اینکه ادا درمی‌آورد و می‌رقصید.  

به خاطر اینکه چشم‌هایش خیلی شبیه تو بود..  

از فردا مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه می‌دیدند..

 

نویسنده: فرحناز یوسفی

می‌گویند انسان در کوچه‌ها سرگردان است 

و انسانیت در کتاب‌ها.... 

اگر بتوانیم انسانیت را از دل کتاب‌ها بیرون بکشیم   

انسان را از سرگردانی‌نجات داده‌ایم.....

 

 

 سفر مرا به زمین‌های استوایی برد   

 

و زیر آن بانیان سبز تنومند  

 

چه خوب یادم هست  

 

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد : 

 

وسیع باش و تنها و سر‌به زیر و سخت !