پسر کوچک به پدرش گفت :
پدر! دیروز در خیابان حاجی فیروز را دیدم.
بیچاره! چه اداهایی ازخودش درمیآورد تا مردم به او پول بدهند.
ولی پدر! من ازاوخیلی خوشم آمد.
نه به خاطر اینکه ادا درمیآورد و میرقصید.
به خاطر اینکه چشمهایش خیلی شبیه تو بود..
از فردا مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه میدیدند..
نویسنده: فرحناز یوسفی